آقا جان ، مسافر کوی تو ام و به دیدار روی تو میایم
میگویند وقتی از دور گنبد طلای حرمت نمایان میشود
چشم ها اول از همه، در عرض ارادت پیشدستی کرده و غسل زیارت میکنند
میگویند قدم ها بی اختیار آهسته شده و زانو ها میلرزند و دیگر تاب ایستادن در برابر عظمت حضورت را ندارند
میگویند دست راست است که قبل از هرکاری خود را به روی سینه رسانده تا عرض ادب کند
میگویند پای به صحن و سرایش که میگذاری ، همهمه ها و شلوغی ها به یکباره خاموش میشوند و تو میمانی و تنهایی ویک دنیا عشق
دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند چشم تو را از گنبد طلا جدا کند ، آن نگاه زیبا دیگر سهم توست. آن را محکم میچسبی و به هیچ رهگذری نمیدهی
اکننون همه چیز مهیای حضور توست ، اما دلت آرام و قرار ندارد
آشوب و بیقراری قلبت خبر از یک انتظار دارد
گویا منتظر کسی است
آخر برای تو داستانهای فراوانی از کرامات صاحبخانه گفته اند و اکنون تو مسافر او هستی ، مسافری خسته و درمانده از راهی دور و دراز و شایسته بزرگان نیست که از مسافرانشان استقبال نکنند،
باز غرق غصه و ماتم میشوی و دنیایت تیره وتار میشود
آخر ، این من گناهکار روسیاه را چه به بزرگان و پاکدلان
اشک ، بی امان هجوم میاورد و کویر چهره را به یکباره در برمیگرد
اما با تمام اینها ته دلت میدانی که آقای تو ، آقای مهربانی است
پس از دلهره و اضطرابت دیری نمیگذرد
که در دل دریایی صاحب حرم غرق میشوی
چشم آنچه را میبیند باور نمیکند
و عقل بار دیگر در دنیای جنون خود سرگردان میشود
دل و جانت به یکباره از جا کنده میشود
لبانت تکان میخورد و آنگاه است که همراه با زمین و زمان بی اختیار کلامی بر زبانت جاری میشود
" السلام علیک ، یا ابا عبدالله الحسین "