داستان کوتاه عشق
پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ
من ماندم و پروانه دل سوی او
او رفت و من در حسرتی کز روی او
شمع دل محفل جانان طلبید
در طلب یار همی رو سوی او
جملگی مجنون شدند در طلب لیلی صفت
دندانها گرد آمده بر روی او
بر همه بگذشت و او من را ندید
من که بودم مست همیشه از بوی او
تا که دیدم قلب او هوشیار نیست
بیرون پریدم چو ماهی از جوی او
جان به جانان دادم و جانم گرفت
تا غم نگیرم بیش از این از سوی او
۹۴/۰۵/۱۵
من برعکسشم دیدم عاخه!...