غارت بی امان لحظه ها
روزها چقدر زود میگذرند.
ثانیهها و ساعتها، بیرحمانه جوانیام را میدزدند.
سالهایی را میدزدند که بیاستفاده در پشت کوهی از تخیلات و رویاهای من ماندند.
26، 27، 28، 29 و 30... من از این اعداد میترسم!
احساس کسی را دارم که برایش شمارش معکوس راه انداختهاند.
نه به حرف دلم گوش دادم که لذت دنیا را ببرم، نه خدا را بندگی کردم که لذت دنیا را بفهمم.
هنوز که هنوز است چشمهایم را بستهام و خودم را پشت دیواری از آرزوها و اهداف پنهان کردم.
انگار همیشه منتظر یک فرصتم که برایم ساخته شود.
خیلی وقت است پشت یک دو راهی بزرگ ایستادم و جرات انتخاب ندارم. با هرچیزی که بتوانم خودم را سرگرم میکنم تا به این دوراهی فکر نکنم.
میترسم دوباره انتخابم اشتباه باشد. میترسم نکند باز خیلی زود دیر شود.
من زندگی را شروع نکردم،
من خیلی وقت است زندگیام را به تاخیر انداختهام.
بی اعتمادی؛تنهایی؛گوشه گیری....ههععییی...
آخرش چی میخادبشه!!!
نمیدونم ربطی داش ب متنتون؟!!!!