التماس پروانه و شمع خاموش
در این دنیای پر از غم، هر کس به طریقی به دنبال تسکین دردهایش است.
کسی با درد و دل کردن غصههایش را برطرف میکند، غصههایی که روی دلش سنگینی میکند و روزبهروز سنگینتر میشود. شاید تا زن نباشی، ندانی چقدر آرامش در این گفتن بعضی حرفها نهفته است.
دیگری خودش را با دارو، تسکین میدهد و سعی در درمان و یا فراموشی دردهایش دارد، همان دردهایی که گاه در جسم و گاه در روحش لانه کردهاند و او را از دیدن دنیا و زیباییهایش محروم ساختهاند.
و آنیکی با اشک چشمانش غمهایش را بیرون میریزد، آنکه عزیزی را ازدستداده و دیگر آخرین روز دیدارش را فراموش نمیکند، گریه بیامان و خاک سرد، التیامی بر این زخم بزرگ دنیای ما آدمها است.
اما کسی هست که غمهایش با هیچکدام از این مُسکّنها تسکین نمییابد
رازی در دل دارد که نمیتواند آشکار کند و هیچ دوستی نمیتواند درد دلش را بشنود چراکه درد او از جنس شنیدن نیست.
دوا و دارو به کارش نمیآید، قراری ندارد و بر دردش تاب نمیآورد، در دلش جنگی برپاست و از درون میسوزد چراکه شعلههای بیامان قلب پارهپارهاش، جگرش را میسوزاند.
چون ابر بهاری میبارد و اشک چشمانش به هر بهانهای جاری میشود، گاهی با یک نگاه و گاهی با یک خاطره، اما این گریه نهتنها او را سرد نمیکند بلکه سرخی شرارههای دل را به چشمانش نیز میکشاند، گویی این آتش، خود از جنس اشک و ماتم است.
نوری است در درون قلبهای شکسته که هر چه هست میسوزاند و عقل را به تباهی میکشاند. دردی است ناشناخته از جنس آبوآتش، از جنس سکوت و سوختن.
نه میتوان با طبیبی از این درد گفت، نه به پند حکیمی، فراموش کرد.
نه میتوان مرهمی بر این آتش گذاشت، نه با قطره اشکی، خاموش کرد.
درد عشق و هجران، درمانی جز گذشت زمان ندارد و برای عاشق رنجور هیچ تسکینی بهتر از خواب نیست، خوابی که بهمانند مرگی بماند و لحظهای انسان را از این دنیا و آدمهایش جدا کند.
چه زیباست خوابی که زنجیر از دست و پای عاشق برکند و او را به دیدار یار زیبارویش برساند.
چه زیباست عشقبازی عاشق و معشوق در این رویای ناتمام شبانه که ایکاش پایانی بر آن نبود و چه شادی بیامانی است در این لحظههای کوتاه که ایکاش نصیب دل دردکشیدهاش میشد.
خدایا، تو را به آن عزیز منتظر قسم، هیچ عاشقی را در انتظار معشوقش چشمبهراه نگذار.